آلوده به اشکی که مرا کرده غزلخوان
چون شعر غریبی که به وزنی شده ناکام
قلبم شده در هجر خرابات تو ویران
در دامنه افتاده ز پا تا که بیایی
چون دیر رسی درّه کند دعوی مهمان
درمان مرا مرگ مگر چاره بیابد
یا آنکه طبیبی که کند زلف پریشان
کافی است ز انبوه بلا شعر سرودن
دیوانه نباید به جنونش کند اذعان