هر روز مرا دیدهای و میل خزانی
تا کی به چنین عشق تو دائم نگرانی
آوای غریبی که به محراب دل افتاد
خواهی بکشی یا که به لبها برسانی
سیبی است که بر شاخ درختی شده شیرین
خشکیده شود گر تو به چیدن نتوانی
در سایه این صبر به یخ گشته مبدّل
در سوز بمیرد چو تو نوری نفشانی
در کنج قفس ناله پرواز کند تا
آن روز بیایی و تو او را برهانی