دیگر به تپشهای خود اصرار ندارد
با آنکه زمین پیش دو چشمم برهوت است
آنقدر که گل هم دل انکار ندارد
با آنکه شبم نور سحر رفته ز یادش
حتّی به خیال رغبت دیدار ندارد
با آنکه به عقل شعر سرایم نه ز احساس
بگذار بگویند سر هشیار ندارد
این موج مرا بر لب ساحل نرساند
جز صخره به من هیچ کسی کار ندارد